loading...

اوست نشسته در نظر

بازدید : 294
دوشنبه 20 مهر 1399 زمان : 18:38

تو می‌آیی و از نزدیک میبینم تو را آخر

همان وقتی که میمیرم، عجب میمیرم خوبی....*

+ حوصله شرح قصه نیست...

* حمیدرضا برقعی

اکنون زندگی کنید
بازدید : 351
جمعه 17 مهر 1399 زمان : 17:37

ساعت دو و سی و پنج دقیقه شبه

و من تازه آزمون جلسه چهارم کتاب سوم رو دادم

یه لحظه وقتی داشتم سئوال دوم رو جواب میدادم

ذهنم هنگ کرد

همه چیز یادم رفت و هرکاری کردم فایده‌‌‌ای نداشت!

چند روز نتونستم بخونم و باید جبران کنم

سه روز وقت دارم

پنج درس و یازده (شایدم دوازده) امتحان دیگه مونده

از سنگینی مطالب ذهنم خسته شده

اما...

اما فقط من میدونم و خدای من

که چقدر این حالو دوست دارم

چند سال حسرت این خستگی رو خوردم

چقدر دلم میخواست درس بخونم

و چقدر الان از شنیدن این عبارت لذت میبرم:

داری درس میخونی؟

چیزی که اکثریت بهش عادت کردن

و بعضا ازش ناله میکنن

واسه بعضیا آرزوئه!

من از یه جایی به بعد

معنی این جمله رو خیلی خوب فهمیدم...

+شکر... خیلی شکر 😊

+باید یادبگیرم زندگی میتونه کامل نباشه اما خوب باشه...

امتحانم میشه بد داد اما خوب باشه 😉

همه ى ما ناقلِ يك بيمارى هستيم...
بازدید : 268
جمعه 17 مهر 1399 زمان : 4:37

دیشب یه مسئله‌‌‌ای خیلی نگرانم کرد

بغض کردم

تپش قلبم بالا رفت

احساس کردم دستام سرد شده....

توی دلم یه صدایی میگفت خدا که بد تو رو نمیخواد

خودش یه راهی باز میکنه...

میخواستم به مامان بگم نگرانم، حالم خوب نیست

کمکم کنه

یه صدایی توی دلم میگفت به بنده خدا شکایت نکن، ازش چاره نخواه، توکل کن خودش راه باز میکنه

اما

دلم دووم نیاورد و گفتم

مامان آروم نگاهم کرد و یه پیشنهاد ساده داد!

مامان رفت

من موندم و یه دنیا شرمندگی از خدایی که نگاهش رو میدیدم که میپرسید

من برات کافی نیستم؟؟؟

+ لا اله انی انت، سبحانک، انی کنت من الظالمین

درد دل با خدا
بازدید : 176
يکشنبه 12 مهر 1399 زمان : 18:38

تحلیل

پذیرش

تغییر

و حتی شنیدن درست

از یه سنی به بعد سخت میشه

خیلی سخت

اونقدری که جلوی چشمات حجت برت تموم میشه و باز حرف خودت رو میزنی

راه خودت رو میری

جوونی وقت ساختنه

ساختن من

از وقتش که گذشت خشت اولیه که کج گذاشتم و‌....

خدایا رحم کن به روح و جسمی‌که توی جهل عظیم غرق شده و تنها دست گیرش تویی....

پریدم من،پریدم من از خواب خاطرات کودکی!
بازدید : 191
يکشنبه 12 مهر 1399 زمان : 9:37

با اینکه تموم شب حتی توی خواب دل درد داشتم اما شیرینی رویایی که میدیدم هنوز زیر زبونمه...

من،‌تو
خونمون
زندگی که شروع شده بود....

هرچند هنوز بقیه نرفته بودن و به شکل بی سابقه‌‌‌ای بداخلاقی میکردی اما اونجا "خونه‌ی ما" بود

هی میخواستم بهت بگم اولین شب آرامشمون وقتی اینا برن شروع میشه‌ها....
آخخخ...

یه تلفن کنارم بود، مامان میگفت شمارشو بده که بهت زنگ بزنم...
هنوز بغض حال خوش شنیدن اون حرف هست...

من
تو
خونمون
زندگی که شروع شده بود..........

+خداروشکر
+میدونم به موقعش |خیلی| بهتر از این رو واسمون پیش میاره... فقط باید ایمان داشته باشیم... تا دم آب...
+مگه خودتو خدا چطوری به من داد؟

۱۰/مهر/۹۹

مصاحبه با رتبه 2 کنکور ریاضی 99

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی